مهم نیست بازم من کم نمیارم ولی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم تازگی ها به خیلی ها نه کمک میکنم و نه حتی نگاه فهمیدم خیلی ها ارزش نگاه کردن هم ندارن.......تجربه هایی که داشتم خیلی تلخ بوده....
حقیقته من اینه که گاهی یادم میره که کی ام و چی ام اینه که هیچی تو ذهنم نمیگذره کل زندگیم رو توی یه رویایی بودم که هرگز تحقق پیدا نمیکرد رویایی که از اتفاق افتادنش میترسیدم......هر شبی که خوابم نمیبرد هر وقتی که دوست داشتم نباشم بهش فکر میکردم به یه دوره باطل!
همه چی زود میگذره.....با اینکه سعی میکنی بخندی ولی ابروهات یه گره کور خوردن و تو همش به یه اتفاقه تلخ فکر میکنی به اینکه هیچ کس و هیچ چی نتونست مرحمه دله زخم خورده ات باشه....به اینکه کسی نخواست حقیقت تورو بدونه...از این همه درد و سختی خسته میشی.....تلخ مینویسم چون خیلی وقته تلخ شدم و هیچ کی نمیدونه و ندیده این رویه منو اینجا مینویسم چون آروم میشم با اینکه میدونم ومیفهمم که کسی نمیخونه منو......
حقیقت منو هیچ کی نخواست بفهمه......همه همونی رو دیدین که خودشون خواستن
میگه:هرکسی از ظن خود شد یاره من / از ذرون من نجست اصراره من
نظرات شما عزیزان:
حامد یوسفی 
ساعت10:37---8 خرداد 1391
سلام.وبلاگت قشنگه تبریک میگم.وقت کردی به سایت منم یه سر بزن
پاسخ:ممنون لطف داری....حتما
:: موضوعات مرتبط:
نوشته هایzack،
،